۳۷۵-مسعود نیکومنش-پویش جواب سلام

داستانی جهت ترویج فرهنگ فاطمی و الگوپذیری از حضرت زهرا (س) نوشته که به تلگرام ارسال خواهد شد .

داستان کوتاه : مسابقه

صبح زود از خواب بیدار شدم و با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و شروع به شستن ظرفها کردم ، با سر و صدای من دختر و پسرم از خواب بیدار شدند ، هر چه تلاش کردم که دوباره آنها را بخوابانم بی فایده بود . دوباره به آشپزخانه برگشتم در حالی که صبحانه را آماده می کردم با صدای بلند گفتم : ” بچه ها سریع دست و صورتتان را بشوید و سر میز صبحانه بیاید و سریع صبحانه را بخورد و دیگر داخل آشپزخانه نیاید که امروز میهمان داریم و خیلی سرم شلوغ است . “

بعد از لینکه صبحانه بچه ها تمام شد ، برنج را خیس کردم و شروع به پخت خورشت کردم ، بعد از گذشت مدت ، به ساعتی که بالای سر تلویزیون نصب شده بود ، نگاه کردم ، ساعت یازده بود و وقت زیادی نداشتم و سر و صدای ، دعوا و مرافه بچه ها اعصابم را به هم ریخته بود . دخترم ماشین برادرش را برداشته بود و در حالی که جیغ می زد به دور مبلها می چرخید و پسرم نیز به سرعت دنبالش می کرد و فریاد می زد : ” چرا ماشین مرا برداشتی با عروسکهای خودت بازی کن ، ماشینم را بده ، مامان و … “

با سر و صدای بچه ها حواسم پرت شد و همه شیر داخل لیوان را در مایه کیک ریختم ، کلافه شده بودم . لیوان را روی میز گذاشتم و به طرف هال پذیرایی رفتم و با صدای بلند گفتم : ” بچه ها ساکت باشید ، دیوانه شدم ، مگر نمی توانید مثل بچه آدم با هم باز کنید چرا مدام در حال جنگ و دعوا هستید ؟ ” با عصبانیت به سمت دخترم رفتم و ماشین را از او گرفتم و به پسرم دادم . به سمت اتاق خواب بچه ها رفتم و دفتر نقاشی ها و جعبه مداد رنگی بچه ها را برداشتم و دوباره به سمت هال پذیرایی برگشتم و با عصبانیت دفترها و جعبه مداد رنگی را بر زمین زدم و گفتم : ” بنشینید و نقاشی بکشید و دیگر من صدای هیچ دعوا و مرافه ای را نشنوم .”

به آشپزخانه برگشتم و در ظرفی جدا به همان اندازه ای که شیر را زیادتر از مایه کیک ریخته بودم ، تخم مرغ ، شکر و وانیل را با همزن زدم و به مواد قبلی کیک اضافه کردم و بعد از اینک مایع کیک آماده شد ، مایه را درون قالب کیکی ریختم و داخل فری که از قبل گرم شده ، بود ، گذاشتم . دوباره به ساعت نگاه کردم ، ساعت یک ربع به دوازده بود و تقریبا همه کارهای من ، بجز شستن ظرفها و مرتب کردن آشپزخانه و هال پذیرایی ، تمام شده بود .

در حال شستن ظرفها بودم که باز همهمه بچه ها تبدیل به سرو صدا شد و با داد و فریاد وارد آشپزخانه شدند . در حالی که هر دو فریاد می زدند که نقاشی تو زشت است و از من قشنگ تر است و مدام لباس مرا می کشیدند .

با عصبانیت شیر آب را بستم و گفت : ” سریع از آشپزخانه بیرون بروید و دیگر قیافه شما را نمی بینم . ” دوباره به ساعت نگاه کردم ، ساعت دوازده و نیم بود و فرصت چندانی نداشتم و هال پذیرایی که شبیه میدان جنگ شده بود و خر با بارش گم می شد مصیبتی برای من شده بود .

کنترل تلویزیون را برداشتم و آن را روشن کردم و از آنها خواستم بنشینند و کارتون تماشا کنند و دیگر میان دست و پا نباشند .

تلویزیون در حال پخش داستانی کودکانه از زندگی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) بود و من در حالی که مشغول جمع کردن مداد رنگی ها و کاغذها ریز شده بود به آن برنامه گوش می دادم و روای داستان با صدای زیبا و دلنشین می گفت : ” بچه های گلم ، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) که مثل شما بچه های کوچک و نازنینی بودند یک روز در حال نوشتن بودند که امام حسن (ع) به امام حسین (ع) گفت : ” خط من از خط تو بهتر است .” امام حسین (ع) گفت : ” نه خط من از تو بهتر است .” هر دوی آنها به طرف مادرشان حضرت فاطمه (س) رفتند و گفتند : ” بین ما داوری کنید و بگویید خط کدام یک از ما بهتر است .” بچه های گلم من ، حضرت زهرا (س) که نمی خواستند هیچ کدام از بچه ها ناراحت بشوند ، گفتند : ” بروید و از پدرتان بپرسید .” آنها با خوشحالی و عجله پیش امام علی (ع) رفتند و امام علی (ع) که نمی خواستند هیچ کدام از بچه ها ناراحت بشوند ، گفتند : ” بروید و از پدر بزرگتان بپرسید .” آنها پیش امام رسول خدا (ص) رفتند و پیامبر گفتند : ” من داوری نمی کنم و از فرشته خوب خدا جبریل می پرسم .” جبریل گفت : ” من هم داوری نمی کنم و از فرشته خدا اسرافیل می پرسم .” اسرافیل گفت : ” من هم داوری نمی کنم و از خدا میخوام که بین آنها داوری کند.” و خدا گفت : ” مادرشان فاطمه باید بین آنها داوری کن . ” حضرت فاطمه (س) یک گردنبند قشنگ داشتند که آن را باز کردند و گفتند : ” من دانه های این گردنبند را روی زمین می ریزم ، هر کسی دانه های بیشتر جمع کند ، خط او زیباتر است . ” به حرفهای راوی داستان فکر می کردم که من هم باید مثل حضرت فاطمه (س) بچه ها را آرام می کردم نه اینکه با داد و فریاد آنها را از خودم دور کنم .فکری به ذهنم رسید ، دفترهای نقاشی بچه ها را برداشتم و نگاهی به نقاشی ها انداختم و گفتم : ” چه نقاشی های قشنگی کشیدید . آفرین “

بچه ها از روی مبل بلند شدند و به سمت من آمدند .

گفتم : ” بچه ها می خواهیم یک مسابقه بگذاریم هر کسی کارش را بهتر انجام دهد او برنده است و نقاشی او قشنگ تر است . بچه ها با خوشحالی گفتند : آ خ جان ، مسابقه ، هورا. “

گفتم : ” زهرا شما باید مداد رنگی ها و کاغذ های ریز شده را جمع کنید و محمد جان شما هم باید همه اسباب بازی ها را جمع کنید و سرجایش بگذارید ، یک ، دو ، سه . مسابقه شروع شد . “

بچه ها با شوق و ذوق کارشان را شروع کردند و در زمانی کوتاه هال پذیرایی مرتب شد .

با صدای سوت من مسابقه تمام شد و بعد من هر دوی آنها را برنده اعلام کردم و به آنها قول دادم که امروز عصر آنها را به پارک می برم و اگر امروز در کارهای پذیرایی به من خوب کمک کند برای آنها بستنی می خرم.

برگرفته از : بحار الانوار

نام: مسعود نیکومنش

شرکت به صورتی: فردی

اعضای تیم:

سن: ۴۳
دوره تحصیلی: کارشناسی

شهر: سرخس
محله: سجاد ۷

معلم راهنما: –

نام مرکز آموزشی: –
آدرس مرکز آموزشی:
.
.
.

____________________________________
عنوان:پویش جواب سلام
کد شناسه اثر: ۱۰۳۲۷
نوبت ثبت اثر:۳۷۵
نام کاربر‌:
نام کاربری:
____________________________________
پویش جواب سلام
به مناسبت فاطمیه ۱۳۹۹
به میزبانی: سایت بازی سلام – BaziSalam.ir
____________________________________
این صفحه با لینک (نشانی اینترنتی) اختصاصی برای این مجموعه اثر ایجاد شده است.

لینک این صفحه را برای دوستان و آشنایان‌تان ارسال کنید، تا از آثارتان بازدید کنند و این صفحه را لایک کنند.
با تشکر از “مسعود نیکومنش” برای آثار زیباشون.
امیدواریم که همیشه موفق و پیروز باشید.
اولین لایک رو من به شما تقدیم میکنم.
با احترام دبیر پویش.

____________________________________

[rwp_box id=”0″]

bazisalam
ارسال دیدگاه